بسم رب الشهدا وصدیقین

تقدیم به روح ملکوتی سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی

 خاطراتی زیبا از شهید سید مرتضی آوینی

 

مفهوم زیبای آزادی

صدای گنجشکها فضای حیاط را پر کرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست کجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد کلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر کس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچه‌های کلاس کرد. هنوز گنجشک‌ها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش می‌رسید. دوباره در رویا فرو رفت.
یکی از بچه‌ها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شده‌ای؟ بیا دم دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم کلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانش‌آموزان دوخته شد. قلیان احساسات کودکانه‌ مرتضی گویای صداقت باطنی‌اش بود و مدیر ...
«سید مرتضی» آرام و بی‌صدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشکان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش می‌رسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن کودک شد.

راز چشمان سید مرتضی

مرتضی دلخسته بود. این اواخر خنده‌های همیشگی‌اش را نداشت، در سال‌های بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را که اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجاب‌هایی بودند که «بی‌خودی او را از چشمانمان پنهان می‌کردند، ما ضعف‌های خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم»
عافیت
طلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود کسی تشخیص دادند که نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود که در این روزگار هم که از ارزش‌های جنگ جز خاطره‌ای گنگ نماند،‌ «روایت فتح» می‌ساخت.
و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقل‌های عادت‌زده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او،‌ از خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او،‌ درد خود را بازگوئیم.

راوی: همسر شهید

 تعلقات سید مرتضی

کتابچه دل سید پر بود‏،
آن را که می‌گشودی، صدف عشق را می‌دیدی که درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا می‌درخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند که در مخیله‌اش نمی‌گنجید.
سرانجام دنیا را رها کرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت کربلا دوید.
فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود‎، متواضع و بلندنظر،
در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت.
برق سکه‌ها چشمانش را خیره نکرده بود، این عشق بود که قلبش را بی‌تاب ساخته و قلمش را لرزان.
اعتراض کردم، سید سالهاست که می‌نویسی و می‌خوانی اما هنوز ...
کلامش سردی سخنم را قطع کرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم...»

راوی:آقای همایونفر


ندامت

صفحه سپید تقدیر ورق خورد،
اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاکی و صداقت این دفتر را تیره می‌ساخت.
سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود.
که من دل سید را شکستم.
از شدت ناراحتی به حیاط آمدم
نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من،
همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن.
سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد.
او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود.
ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم.
گویی اتفاقی نیفتاده است.

راوی:محمدی نجات


زندگی و نماز

به نماز سید که نگاه می‌کردم،
ملائک را می‌دیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.
گفتم: «نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خیره شد.
«مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»

گفت و رفت.
اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.
«نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (1). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.
1- از سخنان سید مرتضی آوینی

راوی: اکبر بخشی

 

 مروارید گم شده رهبر

همه می‌دانستند آن روز مراسم خاکسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیت‌الله سید علی خامنه‌ای در این مراسم باشکوه شرکت کنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، می‌خواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی. من افتخار می‌کنم به وجود این بچه‌های نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه حوزه هنری تلاش می کنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانی‌اش را می‌بیند، همین‌طور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود».


دل بی‌قرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، که اینک بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشت‌زهرا می‌رفت، و باز هم آقا صبور،‌ سنگین و سرافراز غم فراق یکی دیگر از مرواریدانش را به جان می‌خرید.

منبع : کتاب راز خون صفحه 30