قسمت اول:

 فریادِ چای حرام !

مرحوم حجت الاسلام میر نعیم حسینی که از پرورش یافتگان معظم له بود، می گوید: روزی مرحوم آقا جان برای من فرمود:
« یک وقتی منزل کسی رفته بودم، برایم چایی آوردند و دیدم که چایی داد می زند و می گوید مرا نخور من حرامم. »

باید مرثیه بخوانید

حجت الاسلام سید باقر ساداتی در ضمن خاطرات خود از دقت و احتیاط  ایشان  در امور وقفی می گوید:
 در یکی از روزهای تعطیلی حوزه، جعفر دایی به مدرسه آمد و از چند نفر طلبه کمک گرفت تا برای چیدن انارهای موقوفه وی را یاری کنند. طلبه ها پس از کندن انارها هر یک برای خود تعدادی انار برداشتند، در این زمان آقا جان برای سرکشی و یا استراحت به باغ تشریف آوردند و همین که چشمشان افتاد به آن کیسه های کوچکی که از بقیه انارها جدا گشته بود، پرسیدند این ها چیست؟ جواب دادند دست مزد ماست، آقا فرمود:
« نه این طور نمی شود! چون انارها وقفی است و بهتر این که مقداری مرثیه و نوحه در این جا بخوانید تا خوردن انارها برای شما جایز باشد. »

طلبه ها گفتند: ما مرثیه یا نوحه ای همراه نداریم که بخوانیم، آقا فرمود:
« پس بنشینید »

آن گاه معظم له سینه خود را برهنه کردند و شروع کردند به گفتن حسین حسین و طلاب نیز همراه ایشان سینه زدند، سپس فرمود:
« اکنون می توانید آن انارها را با خود ببرید. »


 

پیش بینی آینده فرزندان

هنگامی که دختر بزرگ ایشان متولد شد، ایشان برای نیل به مراتب عالی قصد عزیمت به نجف اشرف را داشت. قبل از سفر فرمود:
« نوزاد را بیاورید من ببینم. »

وقتی بچه را در آغوش گرفت و نگاه به چهره اش انداخت، گفت:
« دنیا برای او خوش نمی گذرد و از دنیا بهره چندانی ندارد.»

بعدها معلوم شد پیش بینی ایشان درست بود، چرا که ایشان بیشتر عمرش را در بیماری و کسالت گذراند و گرفتاریهای زیادی متحمل شد.

هم چنین درباره فرزند دیگرش به نام عبدالعلی که کودک زیرکی بود و در حدود سه سالگی از دنیا رفت و او را داغدار ساخت، فرمود:
« اگر زنده می ماند و بزرگ می شد، آدم خدمت گزار و نان رسان می شد. »

آقا زاده معظم له می گوید: من به ایشان عرض کردم، شما چه می دانی! او که الآن زنده نیست. در جواب من با لطافت خاص فرمود:
« پسر، من می دانم! »

 

پیش بینی آینده طلاب

حجت الاسلام سید جعفر موسوی خورشید کلایی درباره فراست و بصیرت الهی معظم له می گوید:
در ایامی که در حوزه کوهستان مشغول تحصیل بودم، مورد توجه آقا و برخی از طلاب بودم؛ از این رو بعضی از طلبه ها که چیزی مثل پول یا آرد و برنج می خواستند به من می گفتند و من نیز از آقا درخواست می کردم، در واقع رابطی بین آقا جان و طلاب بودم. روزی سه تن از طلاب به من گفتند ما چیزی نداریم اگر می توانید مبلغی را از آقا جان برای ما بگیر، اگر پول ندارد نماز و روزه استیجاری هم باشد قبول می کنیم.
من خواسته آنا ن را خدمت آقا جان عرضه داشتم، ولی آقا فرمود:
« الان موفق نیستم. »

من به آن سه نفر گفتم، آقا فرمود:
« الان موفق نیستم » و شما را جواب کرد.
این آقایان از دست من ناراحت شدند و مرا تحریک کردند که تو نزد آقا جان مقامی نداری، ولی بعضی از طلاب نزد آقا جان می روند هر چه می خواهند می گیرند. معلوم است که آقا جان چندان توجهی به شما ندارد.

این حرفشان برای من گران تمام شد، به طوری که تحت تأثیر سخنانشان قرار گرفتم. شب رفتم خدمت آقا جان و عرض کردم:
من شخصاً از شما ناراحت نیستم، منتها یک سؤال از محضر شما دارم و آن این که اگر واقعاً من نباید دخالت کنم و برای طلاب وساطت کنم، شما به من تذکر بدهید، چون اگر وساطت بکنم و شما جواب رد به من بدهی، برای من گران تمام می شود.

آقا با مهربانی فرمود:
« شما نه تنها وساطت بکن، بلکه اوضاع و احوال مدرسه را نیز گزارش کن و اگر تشخیص دادی که طلبه ای نیاز به کمک دارد و نیازمند است برو سر مغازه جنس بگیر من حساب می کنم. »

بعد فرمود:
« من از روی فراست چیزهایی را می فهمم اما آن سه نفر که تو را تحریک کردند و نزد من فرستادند، باید بگویم یکی از آن ها راست نمی گوید و پول دارد. اما، دومی به درد درس نمی خورد باید دنبال کار و کسبی برود که برایش بهتر است و نفر سوم هم که اصلاً از خدا می خواهد از لباس بیرون برود، زیرا به درد دین نمی خورد، شما ناراحت نشوید، اگر اهل بودند من خودم می دهم. »

در حدود یک هفته از فرمایش آقا نگذشته بود که آن نفر اول رفت برای خود یک دست کت و شلوار نو تهیه کرد که قیمتش خیلی زیاد بود، متوجه شدم که سخن آقا جان درباره ایشان ـ که پول داردـ صحیح بود.
اما آن نفر دوم، پس از یک یا دو سال به دنبال کسب و کار رفت که وضع مال اش هم خوب شد، اگر چه در کسوت روحانیت نیز بود.
اما آن نفر سوم، پس از مدتی در اداره ای مشغول کار شد و لباس خود را نیز بیرون آورد و خوشحال هم بود که لباس ندارد و معتقد بود لباس انسان را مقید کرده و آزادی اش را سلب می کند؛ بدین ترتیب معلوم گشت که آقا جان چه قدر دیدش وسیع بود و تا کجای کار را می دید. 

سواری که انسان نبود

مرحوم آیت الله محمدی بایع کلایی نقل کرده است:
روزی به اتفاق آقا جان، برای زیارت اهل قبور به سمت قبرستان حرکت کردیم. در مسیر راه شخصی سوار بر اسب با سرعت از مقابل ما گذشت. آقا جان از من پرسید:
« این سوار چه کسی بود؟ »

عرض کردم ظاهراً اهل یکی از روستاهای منطقه است که شغلش مطربی و خوانندگی و نوازندگی در عروسی ها است.
آقا جان فرمود:
« عجب پس به همین خاطر من او را به صورت میمونی بر روی اسب دیدم! »

 

ما قصد فریب کسی را نداریم!

چشم پزشک متعهد آقای دکتر شهیدی چنین نقل می کند:
 روزی که به اتفاق عده ای از دوستان پزشک از سمت گرگان به ساری مراجعت می کردیم، به دیدار آیت الله کوهستانی رفتیم. آقای دکتر سعیدی سرگرم معاینه معظم له گردید و این در حالی بود که قسمتی از بدنشان برهنه و بدن لاغر و استخوانی شان در انظار بود.
در چنین حالتی که معظم له نمی بایست حرفی بزنند، ناگهان شروع کردند به گفتن مطلبی با این مضمون :
 « ما قصد فریب مردم را نداریم، بلکه می خواهیم مردم به خاطر اختلافاتی که دارند، با هم مشاجره و نزاع نکنند.»
سپس ساکت شدند، پس از خروج از محضر ایشان، یکی از همراهان با شگفتی و حیرت اظهار داشت، وقتی بدن لخت و استخوانی ایشان را موقع معاینه دیدم، از خاطرم گذشت که چگونه این بساط را برای فریب به راه انداخته؛ در همین اندیشه بودم که سخنان کوتاه و پرمعنای ایشان بر خطورات ذهنی ام، مهر بطلان زد و متوجه شدم که از اندیشه ام آگاه گشته است.

 

حکمتِ خدا را کسی نمی داند

حجت الاسلام شیخ حسین طوسی می گوید:
یک بار این اندیشه به فکرم خطور کرد که وجود من چه خاصیتی دارد، نه بنده خالص خدایم و نه آن که خدمتی بتوانم انجام دهم. آینده ام روشن نیست، از کجا معلوم که عنصری مفید برای مردم باشم! پس چه خوب است، انسان در ایام جوانی از دنیا برود و گناه کمتری مرتکب شود.

در همین اندیشه بودم که محضر آقا مشرف شدم، بدون آن که چیزی در این باره به ایشان عرض کرده باشم. معظم له در همین زمینه به نصیحت کردن پرداختند، گویا از همه چیز خبر دارد. فرمودند:
« خود این ناراحتی ها و غصه ها برای پرورش انسان است، باید این ناراحتی ها را تحمل کرد تا روح آدمی پرورش یابد و تقویت گردد. حکمت خدا را کسی نمی داند؛ عده ای در جوانی می میرند و برخی در پیری. یکی از الطاف الهی این است که مرگ را در پیری برای انسان قرار داده، اگر چه انسان خیلی اهل عمل هم نباشد باز آن ضعف پیری و شکستگی ایام کهولت، موجب می گردد که خداوند ترحم بیش تری به انسان داشته باشد، چون خدا به محاسن سفید انسان رحم می کند.»

 

چرا باغ را فروختی؟

حجت الاسلام ری شهری چنین نقل می کند:
خطیب توانا حجت الاسلام شجاعی نقل کرد: آقای صدرایی اشکوری از وعاظ رشت دچار عارضه قلبی شد، او را از رشت به تهران آوردند و در بیمارستان آبان بستری کردند. روزی مرحوم آقای فلسفی به من زنگ زد و از من خواست که با هم به عیادت او برویم. آقای فلسفی در دیدار با آقای اشکوری ضمن گفت و گو، به ایشان فرمودند:
 شما وضعتان چه طور است؟
 گفت: عطیه آقا سید الشهدا(ع) مارا اداره می کند.
گفتند: ماهمه ازآقا سیدالشهدا(ع) برخورداریم.
عرض کرد، آقا ما یک حساب دیگری داریم.
 آقای فلسفی کنجکاو شدکه جریان چیست؟
آقای صدرایی گفت: من یک قطعه باغ چای دارم که عطیه سیدالشهدا است و در دوران تقاعد و پیری مرا اداره می کند.

آقای فلسفی فرمودند، از کجا می گویید عطیه سیدالشهدا است؟
او جواب داد، من این باغ را برای معامله قولنامه کرده بودم، دو روز بعد به دیدن آیت الله کوهستانی رفتم، وقتی که وارد شدم، ایشان فرمودند:
« صدرا چرا عطیه ملوکانه را می فروشی؟»

به او گفتم: آقا من با شاه کاری ندارم!
فرمود:
« این را نمی گویم، آقا سیدالشهدا را می گویم، این ها این الفاظ را دزدیده اند، یادت هست جوان بودی رفتی حرم سیدالشهدا بالای سر آقا، سرت را به شبکه نزدیک کردی، گفتی: آقا سیدالشهدا ... من یک لطفی می خواهم که در دوران تقاعد سر سفره شما اداره شوم، این باغ اجابت آن دعاست، چرا معامله کردی؟! »
دست آقا را بوسیدم از پله ها پایین آمدم، یک ماشین گرفتم، به رشت بازگشتم و قول نامه را پاره کردم و تا الآن زندگی من از این باغ اداره می شود.

ماخذ : کتاب بر قله پارسایی