بسم الله الرحمن الرحیم

گناهان کبیره

عمروبن عبید معتزلى به نزدامام صادق(علیه السلام) مشرف شد، وقتى رسید این آیه را تلاوت نمود:
(الذین یجتنبون کبأرالاثم و الفواحش)
سپس ساکت شد. امام صادق(علیه السلام) فرمود: چرا ساکت شدى؟
گفت: خواستم که شما از قرآن گناهان کبیره را یکى پس از دیگرى براى من بیان نمایى.
حضرت شروع کرد وبه ترتیب از گناه بزرگ تر یکى پس از دیگرى را بیان نمود.
از بس که امام خوب وعالى پاسخ عمر وبن عبید راداد که در پایان عمرو بن عبید بى اختیار گریست و فریاد زد: هر که به رأى خویش سخن بگوید و در فضل و علم با شما منازعه کند، هلاک مى شود.

اهمیت دوری از حرام

امام صادق(علیه السلام) در یکى ازسفرهایشان به حیره ( میان کوفه و بصره ) آمدند.
در آن جا منصور دوانیقى به خاطر ختنه فرزندش جمعى را به مهمانى دعوت کرده بود.
امام نیز ناگزیر درآن مجلس حاضر شدند. وقتى که سفره غذا انداختند، هنگام صرف غذا، یکى از حاضران آب خواست ولى به جاى آن ، شراب آوردند ، وقتى ظرف شراب را به او دادند، امام بى درنگ برخاستند و مجلس را ترک کردند و فرمودند:
رسول خد(صلّی الله علیه وآله) فرمود : ( ملعون من جلس على مأده یشرب علیها الخمر. ) ملعون است کسى که درکنار سفره اى بنشیند که درآن سفره شراب نوشیده شود.

خوبی در برابر بدی

یکى ازبـستـگان امام صادق(علیه السلام)ازآن حـضرت بـدگویى کرده بـود.
وقتى بـه آن حضرت خبـر رسید. بـدون آن که عکس العمل شدیدى از خود نشان دهند , بـا آرامش بـرخاستند و وضو گرفتند و مشغول نماز شدند.
یکى از حـاضران بـه نام (( حـماد لحـام)) مى گوید: من گمان کردم حـضرت مى خواهد آن شخص را
را نفرین کند, ولى بـر خلاف تـصور خود دیدم آن بزرگوار بعد از نماز چنین دعا کرد: خدایا من حقم رابه اوبخشیدم.
تو از من بزرگوارتری وجود و کرمت ازمـن بیشتر است پس او رابـه من بـبـخش و کیفر مکن!

امام و حل اختلاف شیعیان

مردى با یکى ازبستگانش برسرمیراثى اختلاف داشت و کارشان به دعوا و جدال کشید.
((مفضل)) که یکى از یاران امام صادق(علیه السلام)است از آن جا مى گذشت ، متوجه درگیرى آن دو شد، آنها رابه خانه خود برد و با چهارصد درهم میان آن دو مصالحه برقرار کرد و درهم ها را هم خودش پرداخت و اختلاف حل شد.
آن گاه مفضل بـه آنان گفت: بـدانید پـولى که بـراى حل اختـلاف پرداختم،از آن خودم نبـود.
واز اموال امام صادق (علیه السلام) بـود، زیرا حضرت به من فرمان داده اند که هر جا دو نفر از شیعیان ما اختلافى داشتند، از مال آن بزرگوار آنان را صلح دهم.

شیوه نهی از منکر

امام صادق(علیه السلام) شنیده بـودند کـه ازمـسـلـمـانان مـردى بـه نام((شقرانى)) شراب خورده است وبه دنبـال فرصتى بـودند که نهى از منکر کنند.
روزى او بـراى دریافت سهمى ازبـیت المال نزد حـضرت آمد حضرت ضمن این که سهمى ازبیت المال بـه او دادند
بـا لحنى ملاطفت آمیز فرمودند: کار خوب از هر کسى خوب است، ولى از تو بـه واسطه آشنایى که بـا ما دارى و آزاد شده پـیامبـر هستى زیبـاتراست.
و کاربد از هر کسى بد است، و از تو بـه خاطر همین انتساب زشت تر و قبیح تر است.
شقرانى بـا شنیدن این جـمله دانست که امام از شراب خـوارى او آگاه بـوده و در عین حال بـه او محبـت کرده است.
نادم گشت و در درونش تحولى ایجاد شد.

احترام به دوستداران

سید حمیرى ، از شعرا و مدیحه سرایان اهل بیت علیهم السلام اما پیرو فرقه کیسانیه ( امامت محمد بن حنفیه ) بود. او در بستر بیمارى افتاده زبانش بند آمده ، چهره اش سیاه، چشمانش بى فروغ و... شده بود.
امام صادق(علیه السلام) تازه وارد کوفه شده بود وخود را براى عزیمت به مدینه آماده مى کرد.
یکى از اصحاب امام صادق (علیه السلام) شرح حال سید حمیرى رابه آن حضرت گفت؛امام به بالین سید آمد، در حالى که جماعتى هم آنجا گرد آمده بودند.
امام سید حمیرى را صدا زد.
سید چشمانش را باز کرد، اما نتوانست حرفى بزند، در حالى که به شدت سیما یش سیاه شده بود.
حمیرى گریه اش گرفت.
التماس گرایانه به امام صادق(علیه السلام) نگاه مى کرد.
امام زیر لب دعائی مى خواند.
سید حمیرى گفت: خدا مرا فدایتان گرداند. آیا با دوستداران این گونه رفتارمى نمایند؟
امام فرمود: سید! پیرو حق باش تا خداوند بلا را رفع کند وداخل بهشتى که به اولیائش وعده داده است، شوى.
اواقراربه ولایت امام صادق (علیه السلام) نمود وهمان لحظه ازبیمارى شفا یافت.

تضمین خانه ای دربهشت

مـرد داخل کجاوه نشسته بود. از آفتاب بیـرون خبـرى نبـود سـرش را از لاى پـرده بیرون آورد و به اطرافیانـش گفت: (( هنوز نرسیدیـم )) با شنیدن جـواب منفى ، سرش را داخل کجاوه برد و پرده را انداخت.
حرکت آرام شتـرها و صـداى زنگـوله هایشان سکـوت بیابان را مـى شکست.
مرد پا روى پایـش انداخت، سرش را جابه جا کرد ، خمیازه اى کشید و آرام خوابید.
شتر آرام راه مى رفت وکجاوه را تکان مى داد. انگار کجاوه گهواره شده بـود و مرد ، کودک سالها پیـش . درخـواب مادرش را دید که دارد گهواره اش را تکان مى دهد. اما در یک لحظه مکانى سرسبز مشاهده کرد.
صداى بلبلان و حرکت آبها گـوش را نـوازش مى داد. نفـس عمیقى کشید و گفت: چه جاى باشکـوهى راستى اینجا کجاست؟
صدایى به گـوشـش رسید. اینجا جایى است که صالحان از نعمتهاى آن استفـاده مـى کننـد.
صـدا از آسمـان مـىآمـد . به دنبال صـدا به بالا نگاه کرد.
بـرگهاى سبزدرختان و میـوه هاى سرخ و رنگارنگ جلوى آبى آسمان را گرفته بودند. هر چه بود همان سبزى برگها بـود. انگار آسمان سبز بـود.
نسیمى وزید و شاخه هاى درختان را تکان داد. از میان شاخه ها نور طلایى خورشید به چشمش تابید. چشمانش را بست.
صدایى شنید. آقا، آقا.
پلکهایش لرزید و از هم جدا شد.
چشـم بـاز کـرد. آفتـاب از بیـرون به کجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابید. خـدمتکـار، که پـرده را کنـار زده بود، گفت:
آقا رسیدیم، به مدینه رسیدیم.
ـ سلام آقا، سلام اى بزرگوار.

ـ علیک السلام اى مـرد. مثل اینکه غریب هستى ؟
مرد از شوق نمى دانست چه بگوید.

فکر کرد به تمام آرزوهایش رسیده. در حالى که اشک از چشمانـش سرازیر بود ، گفت: آقا ، من مشتاق زیارت شما بـودم.
از لبنان مىآیـم ، جبل عامل . الحمدلله وضع مـن خیلـى خـوب است. قصدم زیارت خانه خـدا است. گفتـم حال که تا اینجا آمدم، باید روى مبارک شما را هم ببینم.

امام لبخندى زد و فـرمـود: به مـدینه خـوش آمـدى. خـدا زیارتت را قبـول کنـد.
مرد گفت: ((آقا از شما خواهشى دارم، مـن دوست دارم در مدینه خانه خـوبى داشته باشـم .از شما مى خواهـم برایم خانه اى خوب در مدینه بخرید.))

آنگاه دست در جیب کـرد، کیسه اى پـول بیـرون آورد، به امـام(علیه السلام) داد و گفت:
(( ده هزار درهـم است. امیـدوارم وقتـى از مکه بـرگشتـم اینجـا خانه اى داشته بـاشـم.)) امام (علیه السلام) پـول را گـرفت و مـرد بـا شـادى از خـانه امـام خـارج شـد. امام نگاهى به مرد کرد و فرمود:
زیارت قبول! ـ((قبول حق باشـد. زیارت خانه خـدا برایـم خیلـى گـوارا بـود .))
آنگاه لحظه اى سکـوت کرد وادامه داد: (( آقا راستى برایـم خانه خریدید؟))
امام فرمود: ((آرى, خانه خوبى خریدم. مـى خـواهـى قبـاله اش را بـدهـم؟)) ـ بله مـولاى مـن. ایـن خـانه کجـاست ؟

امام(علیه السلام) کاغذى به او داد و فرمود:
((خـودت آن را بخـوان.)) مـرد بـا شـوق کـاغذ را گـرفت و خـواند:
((جعفر بـن محمـد (علیه السلام) براى ایـن مرد خانه اى در بهشت خریـده است که یک طرف آن به خانه رسول اکرم(صلّی الله علیه وآله) متصل است، طرف دیگرش به خانه امیرالمومنیـن و دوطرف دیگرش به خانه امام حسـن وامام حسیـن(علیه السلام).
مرد شادمان نـوشته را بوسید وگفت: قبـول کردم. ))

امام(علیه السلام) فرمود: (( مـن پول شما را بین سادات و فقرا تقسیم کردم. )) مرد سنـد را محکـم در دستـش نگـاه داشت و گفت: خـدا کنـد همیـن طـور بـاشد.
چه خانه اى بهتر از بهشت.
آنگـاه بـا خـاطـره خـوش مـدینه را به قصـد لبنـان تـرک کـرد.

خبـرمثل بـاد درتمام جبل عامل پیچیـد. طـولـى نکشیـد که تمـام مـردم شهر ازآن آگاه شدند . مرد ثروتمند دار فانى را وداع گفته بـود.
هر کسـى چیزى مى گفت و از او به نیکى یاد مى کرد . پیرمرد بینوایى گـوشه اى نشسته بـود . در حالى که اشک از چشمانـش جارى بود، گفت: خدا رحمتـش کند.
او شاگرد خوبى براى امام(علیه السلام) بـود. چقدر به من کمک کرد، مثل مولایش.
چقدر به مـن محبت مى کرد، مثل امامش. به راستى که او شاگـردامام بـود ،هـرچند درمـدرسه امام صادق(علیه السلام) درس نخـوانـده بـود .
عابرى که ایـن حرفها را مى شنید گفت: ((مـن هر وقت او را مـى دیـدم یاد امام(علیه السلام) مى افتادم. یاد مدینه مى افتادم.
یاد روزى که به خانه خدا رفتیـم.)) دیگرى گفت: خوشا به حالش،ازامام صادق(علیه السلام) یادگارى نیک دارد . سند را مـى گـویـم.اووصیت کرد هر وقت مرد سند را در کفنـش بگذارند تا همراهش باشد.
جمعیت بسیـار مـرد را تـا قبـرستـان تشییع و بـرایـش طلب آمـرزش کـردند.
یک روز پـس از مـرگ آن مـرد، همه جـا سخـن از اوبـود. هـر کـس خـاطـره اى نقل مـى کـرد. حـالا درقبـرستـان قبـرتـازه اى بـود. قبـر آن مـرد نیک انـدیش.
وقتى مردم باردیگر به گـورستان رفتند،چیزعجیبى دیدند. برسنگ مزارش نـوشته شـده بـود: جعفـربـن محمـد(علیه السلام) به وعده اش وفـا کـرد.
على باباجانى

امام(علیه السلام ) و کمک رسانى به مستمندان

معلى ، فرزند خنیس ،که خدمت کارامام صادق(علیه السلام) بود، نقل مى کند که در یکى از شب هاى بارانى،امـام صادق(علیه السلام) به قصد کمک رسانى به بینوایان ظله بنى ساعده ازمنزل خارج گردید.
من نیز از پـشـت سر آن حضرت حرکت کردم . ناگهان چیزى ازدست آن حضرت ، در تاریکى شب ، برزمین افتاد و او گفت : بسم اللّه ، اللهم رده علینا، به نام و یاد خدا، بار خدایا! آنچه از دست من افتاد به من بـرگردان .
در این هنگام من نزدیک رفتم و سلام کردم . فرمود: معلى تو هستى ؟
عرض کردم : بلى یـابـن رسول اللّه (صلّی الله علیه وآله) .
فرمود: به زمین دست بکش و آنچه یافتى به من برگردان .
من نیزدست بر زمـیـن کـشـیدم , دیدم نانى است .که روى زمین افتاده است . آن را جمع کردم وبه حضرت دادم . ناگهان انبانى از نان را نزد امام صادق (علیه السلام) دیدم که مقدارى از آن به زمین ریخته بود.
گفتم : آقا، اجـازه بـده ایـن انـبان را من حمل کنم .
فرمود: نه ، خودم به حمل آن سزاوارترم ، اما به تو رخصت مى دهم که به همراه من بیایى .
پـس بـا آن حـضرت حرکت کردم و به ظله ( سایبان ) بنى ساعده رسیدیم که مردم به هنگام روز از شـدت گرما به این سایبان پناه مى آوردند و شب ها بینوایان و درماندگان درآن جا مى خوابیدند . گروهى ازبینوایان و مستمندان درآن جا خوابیده بودند .
امام صادق (علیه السلام) قرص هاى نان را ازانبان بیرون آورد و در کنار هر یک از آنان یک یا دوقرص نان گذاشت و کسى از آنان بى نصیب نماند.
در راه بـازگـشت ، از امام (علیه السلام) پرسیدم : فداى تو گردم ، شما که به این گروه خدمت مى کنید ، آیا ایـنان حق را مى شناسند ( یعنى شیعه هستند )؟
امام (علیه السلام) پاسخ داد:
لو عرفوالواسیناهم بالدقة ، آنان اگر حق را مى شناختند( و از مکتب اهل بیت (علیه السلام) پیروى مى کردند ) با آنان مواسات مى کردیم و هر چه داشتیم از آنان دریغ نمى کردیم و آنان راشریک خویش قرار مى دادیم.
لازم بـه ذکـر اسـت کـه مـعلى بن خنیس از بهترین خدمت کاران و یاوران امام صادق (علیه السلام) مورد اعـتـمـاد و اطمینان آن حضرت بود که به دستور منصور دوانیقى، دومین خلیفه عباسى، به جرم محبت و پیروى از اهل بیت (علیهم السلام)و خدمت به آستان امام صادق (علیه السلام)، توسط داوود بن على ، به شهادت رسید.